دری که سال‌ها بر آن نکوبیده بودیم

در تا سال‌‌‌های زیادی در اروپا مهجور می‌‌‌ماند و پس از ترجمه به انگلیسی (۱۹۹۵)، شهرت زیادی برای ماگدا سابو به دنبال دارد. این اثرِ شاید به ظاهر ساده اما به غایت پیچیده را می‌‌‌توان درباره‌‌‌ی «مرز» دانست. مرزی که می‌شود‌‌‌ بین خود و دیگران کشید. یا بگذارید جور دیگری بگوییم. داستان از این قرار است: زنی که قرار است کارهای روزمره‌‌‌ی زن نویسنده را انجام دهد تا او به کارهای مهمش برسد و بنویسد، می‌شود‌‌‌ بزرگ‌‌‌ترین چالش او. نویسنده-راوی در ابتدای راه در پی کشف راز این زن و بعد در پی نگاهبانی از راز اوست و البته ناکام می‌‌‌ماند.

ماگدا سابو در مجارستانِ قرن بیست می‌‌‌زیست. کشوری که در تلاش بود در هیاهوی جنگ قدرت‌‌‌های بزرگ اروپا، بخش‌‌‌هایی از خاک خود را که قبلاً از دست داده بود، باز پس گیرد. پیوستن آنها به دول محور و همزمان شکست خوردن از متفقین باعث شد یک بار توسط آلمان و بعد از شکست هیتلر، توسط شوروی اشغال شود. سابو در این سال‌‌‌ها در وزارت معارف و آموزش مشغول به کار بود. بعد از جنگ جهانی دوم، ماگدا سابو سی ساله بود که اولین مجموعه شعر خود با عنوان بره را منتشر کرد. کمی بعد از آن مجموعه‌‌‌ی دیگری با نام بازگشت به انسان از او منتشر شد و جایزه‌‌‌ای را هم برایش به ارمغان آورد. این جایزه همان روز از او پس گرفته شد و همان سال هم از محل کارش اخراج شد و از سال ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۶ آثارش اجازه‌‌‌ی چاپ نداشت. همسرش نویسنده و مترجم بود و او نیز در سال‌‌‌هایی که رژیم استالینیستی حاکم بود، اجازه‌‌‌ی کار نداشت.

بعد از اتمام این دوره است که سابو به رمان‌‌‌نویسی رو می‌‌‌آورد و پس از نوشتن پنج رمان که جوایزی نیز نصیبش کرد، رمان در را می‌‌‌نویسد. اشارات سیاسی این رمان مشخص است. ممنوعیتی که سال‌‌‌های سال او را در «حلقه‌‌‌ای نامرئی اما کم و بیش محسوس از پا انداخته بودند.» مانعی که همیشه به دورش بوده، حالا برداشته‌‌‌اند و «دری که سال‌‌‌ها بر آن نکوبیده بودیم، خود به خود باز شده و اگر اراده کنم می‌‌‌توانم وارد شوم.» راوی رمان در می‌‌‌گوید جایزه‌‌‌ای که به او می‌‌‌دهند، او را خوشحال نمی‌‌‌کند، تنها حسی که دارد خستگی مطلق است. می‌‌‌بیند که به یک‌‌‌باره زندگی‌‌‌اش علنی شده و در معرض دید مردم قرار گرفته است و احتمالاً این همان حسی باید باشد که ماگدا سابو خود پس از گرفتن جایزه دارد.

کتاب تا سال‌‌‌های زیادی در اروپا مهجور می‌‌‌ماند و پس از ترجمه به انگلیسی (۱۹۹۵)، شهرت زیادی برای سابو به دنبال دارد. این اثرِ شاید به ظاهر ساده اما به غایت پیچیده را می‌‌‌توان درباره‌‌‌ی «مرز» دانست. مرزی که می‌شود‌‌‌ بین خود و دیگران کشید. یا بگذارید جور دیگری بگوییم. داستان از این قرار است: زنی که قرار است کارهای روزمره‌‌‌ی زن نویسنده را انجام دهد تا او به کارهای مهمش برسد و بنویسد، می‌شود‌‌‌ بزرگ‌‌‌ترین چالش او. نویسنده-راوی در ابتدای راه در پی کشف راز این زن و بعد در پی نگاهبانی از راز اوست و البته ناکام می‌‌‌ماند.

با دری سر و کار داریم که باز نمی‌شود‌‌‌. داستانی که از کابوسی تمام نشدنی از باز نشدنِ یک در و از دست رفتنِ بیمارش شروع می‌شود‌‌‌ و با کابوس هم تمام می‌شود‌‌‌. یعنی در اصل ما در میان همین کابوس قرار است اعتراف یک نویسنده به قتل خدمتکارش را بخوانیم. اتفاقی که در همان صفحات اول بازگو می‌شود‌‌‌. ما پایان قصه را می‌‌‌دانیم اما این دانستن، از تکان‌‌‌دهنده بودنِ این اثر کم نمی‌‌‌کند و این اتفاقات نه یک بار که چندین بار ما را میخکوب می‌‌‌کنند یا از جا می‌‌‌پرانند.

ما در این اثر خوانندگان جاهلی هستیم که از خیلی چیزها خبر نداریم، همچنان که راوی جاهل است و ما با نادانسته‌‌‌های او پیش می‌‌‌رویم. از این جهت آن را شبیه یک رمان جنایی می‌‌‌توان دانست که قدم به قدم ما را پیش می‌‌‌برد تا راز این قتل را برایمان بازگو کند. ما هر بار با دانستن یک داستان از گذشته یا عقاید و افکار «امرنس»، شخصیت  اصلی رمان، شوکه می‌‌‌شویم. می‌‌‌رویم جلوتر و باز می‌‌‌بینیم چه چیزها نمی‌‌‌دانستیم و البته لذت کشف را از توصیفات قوی و تعلیق‌‌‌های استادانه‌‌‌ی نویسنده است که لمس می‌‌‌کنیم. امرنس همیشه چیزی دارد که رو کند، حرفی بزند که قبلاً آن‌‌‌طور اندیشیده نشده یا کاری کند که بقیه انجامش نمی‌‌‌دهند. از همین روست که اگر لیستی از کاراکترهای عجیب و غریبِ ادبیات دنیا داشته باشیم، امرنس هم یکی از آنها باید باشد.

نویسنده-راوی بعد از سال‌‌‌های زیادی که اجازه‌‌‌ی نوشتن نداشته، حالا به مکان جدیدی آمده و می‌‌‌خواهد نویسنده‌‌‌ای تمام وقت باشد. به همین دلیل است که پیرزن را به او معرفی می‌‌‌کنند تا کارهای خانه‌‌‌اش را انجام دهد تا نویسنده به کارهایش برسد. خدمتکاری که قوانین خودش را دارد و همان اول تکلیفش را با زن و شوهر نویسنده روشن می‌‌‌کند و می‌‌‌گوید: «من رخت چرک‌‌‌های هرکسی رو نمی‌‌‌شورم.» امرنس است که مشتری‌‌‌هایش را انتخاب می‌‌‌کند. او با حیوانات ارتباط عمیقی دارد و از گربه‌‌‌ها و سگ‌‌‌های خیابانی نگهداری می‌‌‌کند. قد بلند، عضلانی، قدرتمند و البته همیشه روسری به سر است. برای بیماران غذا می‌‌‌برد. درآمد خوبی دارد و بخشنده است اما هدیه و انعام نمی‌‌‌گیرد. نمی‌‌‌خندد. ضد دین و کلیسا و روشنفکران است. از فرهنگ و هنر و سیاست بیزار است، تلویزیون ندارد و تنها از پیگیری وضع هواست که لذت می‌‌‌برد او همچنین به طور منظم به قبرستان می‌‌‌رود.

آدمِ ویژه‌‌‌ای که تمام روز کار می‌‌‌کند و ساعات کمی می‌‌‌خوابد، آن‌‌‌هم به طور نشسته و گویا در کمال تعجب «بر خلاف سایر موجودات فانی استراحت نمی‌‌‌کند.» و مهم‌‌‌تر از همه‌‌‌ی اینها درِ خانه‌‌‌اش همیشه بسته است و به روی هیچ‌‌‌کس گشوده نمی‌شود‌‌‌. حتی نزدیک‌‌‌ترین دوستان و تنها فامیلش که پسر برادرش است. اتهامات بی‌‌‌شماری به او می‌‌‌زده‌‌‌اند: قتل، دزدی از یهودیان در زمان جنگ، جاسوسی برای آمریکا، ارسال پیام‌‌‌های سرّی، تلمبار کردن وسایلی که در خانه‌‌‌اش پیدا شده و البته پنهان کردن ثروتی کلان. با همه‌‌‌ی اینها درِ این خانه سال‌‌‌هاست به روی بقیه به جز سگی به نام «ویولا» و گربه‌‌‌هایش بسته است. «ویولا» سگ مریضی است که در خیابان پیدا می‌شود‌‌‌ و تبدیل می‌شود‌‌‌ به نخ ارتباطی این دو زن؛ می‌‌‌توان او را یکی از کاراکترهای مهم رمان دانست که نقش زیادی در پیش‌‌‌برد حوادث دارد.

به مرور ارتباط عمیق و پیچیده‌‌‌ای بین نویسنده و پیرزن شکل می‌‌‌گیرد. ارتباطی که بیست سال ادامه دارد. آنها مدام مشغول بحث و جدل‌‌‌اند چرا که در مورد مسائل مهم تفاوت‌‌‌های ساختاری دارند. راوی دائماً مورد کنایه‌‌‌ها و نگاه‌‌‌های شماتت‌‌‌بار امرنس قرار می‌‌‌گیرد. راوی می‌‌‌گوید: «امرنس می‌‌‌توانست عالی‌‌‌ترین و در عین حال پست‌‌‌ترین احساسات مرا برانگیزد، چون عاشقش بودم.» این رابطه کمی دور، کمی نزدیک ادامه دارد تا شبی که همسرِ خانم نویسنده زیر عمل جراحی است و او ناامید و غمگین و خسته به خانه برمی‌‌‌گردد. آن شب یکی از نقاط عطف رمان است، داستانِ غریب و رنج‌‌‌آلودی که امرنس از گذشته‌‌‌اش تعریف می‌‌‌کند سبب نزدیکی بیشتر شده و کمک می‌‌‌کند راوی بخشی از این پازل پیچیده را پیدا کند. نکته‌‌‌ی جالب اینجاست که «همه به امرنس اعتماد داشتند، اما او به کسی اعتماد نمی‌‌‌کرد یا اگر دقیق‌‌‌تر بگویم، اعتماد را خرد خرد میان عده‌‌‌ای برگزیده توزیع می‌‌‌کرد.» وقتی امرنس می‌‌‌میرد افرادی مثل راوی، پسر برادرش، جناب سرهنگ یا دوستانش می‌‌‌فهمند که آنها هر کدام فقط قطعه‌‌‌ای از زندگی او را می‌‌‌دانسته‌‌‌اند. هیچکدام تصویر کاملی از او نداشته‌‌‌اند. تکه‌‌‌پاره‌‌‌های پازلِ پیرزنی که البته بخش‌‌‌های مهمی از زندگی‌‌‌اش را به گور می‌‌‌برد.

امرنس همیشه دستِ بالا را دارد. همیشه چیزهایی هست که راوی نمی‌‌‌داند. او را ابله و نادان خطاب می‌‌‌کند و دائماً وقتی زن قضاوت بی‌‌‌مورد یا برداشت اشتباهی کرده، دستش را می‌‌‌گیرد و برایش توضیح می‌‌‌دهد. در اعترافی صادقانه است. دری‌‌‌ست که نویسنده به روی مخاطبش می‌‌‌گشاید. همه‌‌‌ی چیزهایی که توی ویترین زندگی و ذهنش نگهداری می‌‌‌کرده را به چالش می‌‌‌کشد. تفکرات خودش را، عقایدش و اعمالش را مورد نقد و حتی تسمخر قرار می‌‌‌دهد. امرنس آنجا حضور دارد و هر کاری که نویسنده می‌‌‌کند را نهی می‌‌‌کند، کلیسا رفتنش را، فعالیت‌‌‌های اجتماعی‌‌‌اش را و حتی نویسنده بودنش را. انتقادهایی که امرنس از نویسنده می‌‌‌کند، بی‌‌‌رحمانه‌‌‌ترین حرف‌‌‌هایی‌‌‌ست که کسی می‌‌‌تواند به کسی بزند و البته همیشه کسانی که دوستت دارند همین حرف‌‌‌ها را ممکن است بزنند.

 گویا سابو با این اعتراف‌‌‌نامه خودش را عریان در معرض دید همگان گذاشته، در مصاحبه‌‌‌ها هم از شباهت این رمان با زندگی‌‌‌اش شخصی‌‌‌اش گفته است. گویی امرنس وجهِ دیگر شخصیت نویسنده است. وجهی که کاملاً متضاد با رویه‌‌‌ی بیرونی نویسنده است. حتی آن در، دری که امرنس نمی‌‌‌خواهد به روی کسی بگشاید، دری که بین او و آدم‌‌‌های بیرون است و حائل او و اجتماع است، تنها به روی راوی گشوده می‌شود‌‌‌ و او به این اعتماد خیانت می‌‌‌کند و یهودای او می‌شود‌‌‌. این شاید همان دری باشد که نویسنده (همان سابو) با گشودن آن رازهای خودِ واقعی‌‌‌اش را افشا می‌‌‌کند. ادبیات ابزاری می‌شود‌‌‌ برای اعتراف، همانطور که در صفحات اولیه می‌‌‌گوید. برای خدا یا مردگان این داستان را تعریف نمی‌‌‌کند، برای دیگران است.

برای دیگران است که اعتراف به کشتنِ امرنس، هرچند به نیت نجات دادن او می‌‌‌کند. اینجا هم راوی‌‌‌ست که نمی‌‌‌فهمد. امرنس باز مجبور می‌شود‌‌‌ به او بفهماند که او با فریب دادنش تمام عزت و آبرو و غرور امرنس را نابود کرده است تا از مرگ نجاتش دهد. راوی می‌‌‌پندارد نجات او از مرگ بزرگ‌‌‌ترین نیکی در حق اوست و او وظیفه‌‌‌اش را تمام و کمال انجام داده است. اما برای امرنس مسئله پیچیده‌‌‌تر از این حرف‌‌‌هاست و می‌‌‌گوید «بزرگ‌‌‌ترین هدیه‌‌‌ای که می‌شود‌‌‌ به کسی داد، این است که از درد و رنج نجاتش بدهی.» او در تنها لحظه و صحنه‌‌‌ای که تمام افراد محل و غریبه‌‌‌ها ناتوانی و درماندگی امرنس مغرور و مستقل و قوی را دیدند، به کمکِ راوی احتیاج داشت. در همان لحظاتی که خانم نویسنده در تلویزیون مشغول پاسخ دادن به سوالات مجری است. امرنس مرگ را به احساس عجز ترجیح می‌‌‌دهد و نویسنده نمی‌‌‌خواهد این را بفهمد و می‌‌‌گذارد امرنس نه از بیماری، بلکه از رنجِ اینکه تباهی‌‌‌اش را دیگران دیده‌‌‌اند، بمیرد.

 

منبع: وبسایت وینش،عاطفه صفری


کتب مرتبط: